خط مقدم جبهه بود.
گردان به میدون مین که رسید، مثل همیشه قرار شد تعدادی از رزمنده ها برن و معبر باز کنن.
چندتاشون داوطلب شدن و رفتند. او هم رفت.
چند قدم که رفت، برگشت.
15 سال بیشتر نداشت.
یعنی ترسیده بود! .... خب! ترس هم داشت! .... اما .... نه .... پوتین هاشو از پاهاش در آورد و داد به یکی از بچه ها و گفت:
تازه از گردان گرفتم. حیفه! بــیــت الــمــالــه...!!
و ... پابرهنه رفت...!
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان