-سلام بر والفجر مقدماتی وسلام بر فکه.
-سلام بر حسن باقری ومجید بقایی که برای شناسایی این عملیات شهید شدند.
-سلام بر فرماندهان پرتلاش ونگاههای نگرانشان که عملیاتی لو رفته را به سختی هدایت کردند.
-سلام بر حسین یاری نسب ومحمودثابت نیا(فرماندهان کمیل وحنظله) که در کنار نیروهایشان تشنه لب شهیدشدند.
-سلام بر بچه های 15-16ساله گردان کمیل وحنظله ومقاومت حسین وارانه شان.
-سلام برتمام رزمندگان این عملیات ولبهای تشنه شان که دربرابر عملیات وادوات طراحی آمریکا واسراییل (وهمراهی منافقین ونیروهای کشور
سودان)جانانه ومظلومانه جنگیدند...
-سلام بر پهلوان شهید ابراهیم هادی(پرستوی گمنام کانال کمیل).
-سلام بر خونهای ریخته شده و بدنهای جامانده در رمل های فکه.
-سلام بر حسین ولبهای تشنه اش که مقتدای همه این عزیزان است ...
خلاصه گزارش عملیات :
نام عملیات: والفجر مقدماتی
زمان اجرا: 11/18 /1361
تلفات دشمن:4620 (کشته، زخمی و اسیر)
رمز عملیات: یا الله - یا الله - یا الله
مکان اجرا: منطقه عمومی فکه
ارگانهای عملکننده: رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی
اهداف عملیات: تصرف پل غزیله و پیشروی به سوی شهر العماره عراق
جیرجیرک بلبلی بزن
شبانه داشتم برای دیدن یکی از فرماندهان جایی می رفتم، دیدم دو نفر دارند می آیند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونمشون. ولی جلوتر که رفتم دیدم از بچه های اطلاعات عملیات هستن و همین باعث شد تا برم و یواشکی به حرفاشون گوش بدم. دیدم یکی شون (عباس گنجی) از نیروهای خودم هست و خودم اطلاعات عملیاتی اش کرده بودم. رفیق عباس که اسمش یادم نمی یاد، داشت به عباس می گفت: «چه کار کنیم تا مثل دفعه پیش تو عملیات همدیگه رو گم نکنیم؟ چون بچه های اطلاعات عملیات شبانه باید می رفتن در دل دشمن و برای اینکه دشمن متوجه آنها نشه، با احتیاط کامل و در سکوت تمام کار می کردند و همین باعث می شد تا همدیگه رو گم کنند و چون نمی تونستن همدیگه رو صدا کنن، باید با احتیاط و تنها برمی گشتن عقب. تازه در آن عملیات عباس و رفیقش که همدیگه رو گم کرده بودن در 20 متری هم قرار داشتن ولی از هم خبر نداشتن! عباس گفت: «به نظر من باید یه صدایی مثل صدای یه حیوون از خودمون در بیاریم که عراقی ها شک نکنن.» عباس و رفیقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نمی دیدن ولی من اونا رو می دیدم. شروع کردم به در آوردن صدای جیرجیرک! رفیق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو می شنوی؟ این صدای خوبیه ها!» بعد ادامه داد: «جیرجیرک یه بار دیگه بزن!» منم صدا در آوردم. دوباره گفت:«دو تا بزن» منم دو تا زدم. عباس که چشماش گرد شده بود، با صدایی پر از تعجب به رفیقش گفت: «این جیرجیرکه به حرف تو گوش می کنه!» رفیقش هم یه نمه حال کرده بود، یه بادی تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سیم مون به اون بالا وصله. تو و بچه های پادگان منو قبول ندارین.»
اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»
باز دوباره گفت: «جیرجیرک پنج تا بزن ... جیرجیرک بلبلی بزن ... جیرجیرک چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش می کردم و هی صدا در می آوردم. یه 15 دقیقه ای بساط همین بود. دیگه خسته شدم و از تو گودی بیرون اومدم و داد زدم: «بسه دیگه پدر منو در آوردین. هی پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلی بزن »
اونا که حسابی ترسیده بودن، فریادزنان و در حالی که دمپایی هاشون به هوا پرتاب می شد، پا به فرار گذاشتن. منم هی داد زدم: «عباس فرار نکن منم عسگری! بابا چقدر ترسویید!» رفیقش هم می گفت: «عباس خالی می بنده در رو... جنه»
گذشت ... رفتم پیش فرمانده! بعد از صحبت مون دیدم عباس و رفیقش پا برهنه و نفس زنان در حالی که ترس از چهره شون می بارید اومدن سنگر فرماندهی و وقتی منو دیدن، برق از چشماشون پرید. رو کردم بهشون گفتم: «حالا دیگه ما جن شدیم؟» بعد همه زدیم زیر خنده و رفتیم. بعدها تو عملیات های بعدی اون صدای جیرجیرک هم خیلی به دردشون خورد.
راوی: سردار عسگری
برگرفته از وبلاگ موقعیت گردان کمیل
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان