سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شهدای کانال گردان حنظله

به همراه بچه های تفحص بودیم و از همراهی شان کسب فیض می کردیم، گهگاه پای خاطراتشان هم می نشستیم از جمله پای خاطرات جانباز شهید حاج علی محمودوند.
خاطره ای که در ذیل می آید نقل از اوست که قسمم داد تا وقتی زنده است آن را بازگو نکنم! و حالا که محمودوند گرامی در بهشت آرمیده است، نقل این خاطره شاید نقبی بزند به آن روزهای خوب خدا، امید که از آن حال و هوا خوشه چین معرفت باشیم.
سال 61 در عملیات والفجر مقدماتی(فکه) از واحد تخریب لشکر 27 به گردانها مامور شده بودیم و محل حضورم در گردان حنظله بود. یک شب که در گردان خواب بودیم، متوجه شدم شخصی که در کنار من خوابیده به نام عباس شیخ عطار بشدت در حال لرزیدن است و به حال تشنج افتاده بود.
دندان هایش بشدت چفت شده بود، من که یکباره از خواب پریدم، او دست و پای خودش را گم کرد و بعد از یک ربع ساعت به حالت اولیه برگشت و همین که متوجه شد من بالای سرش بوده ام خیلی ناراحت شد که من این قضیه را فهمیده ام لذا مرا قسم داد که به کسی چیزی نگویم تا احیانا این مساله باعث نشود که به عملیات نرود از او سوال کردم که چرا به این حالت دچار می شوی؟ در جوابم گفت: من هر وقت خوشحال و یا ناراحت شوم، به این حالت دچار می شوم و دیگر صحبتی نکرد من به او گفتم اگر دوباره به این حالت دچار شدی من چه باید بکنم؟ گفت: در جیب من شیشه قرصی است که اگر به این حالت دچار شدم یک قرص را با کمی آب حل کن و از لای دندانها به دهانم بریز و شیشه قرص را نشانم داد و سپس داخل جیبش گذاشت.
بالاخره نمی دانم این قضیه چگونه لو رفت که مسؤولان گردان فهمیدند و تصمیم گرفتند که او را به عملیات نبرند اما او حرفی زد که دیگر هیچ کس نتوانست تصمیمی بگیرد. او گفت: آن کسی که مرا آورده خودش هم مرا به عملیات می برد. و واقعا هم کسی حرفی نزد. دوست دیگری هم داشتم به نام حسین رجبی، ایشان هم خیلی با من رفیق بود در شب عملیات یک لحظه از من جدا نمی شد، بشدت به هم وابسته بودیم.
در آن شدت درگیری در فکه هر وقت از من عقب می ماند بلند صدایم می کرد، محمودوند محمودوند...
و به هر صورتی که بود هم دیگر را پیدا می کردیم. در شب عملیات از یک کانال بزرگی رد می شدیم، تعدادی نیرو دیدم که داخل کانال نشسته بودند، از آنها سوال کردم بچه ها کجا هستند؟ گفتند بچه های گردان کمیل. گفتم چند روز است که در اینجا هستید گفتند: سه روز. سپس در تاریکی عبور کردم. چند کانال دیگر که رد شدیم، دیگر هوا روشن شده بود. بچه ها گفتند که نماز صبح را بخوانیم، شروع به خواندن نماز صبح نمودیم. عراقی ها ما را محاصره کرده بودند و ما اطلاع نداشتیم. با روشن شدن هوا متوجه شدیم که در محاصره هستیم. عراقی ها فریاد می زدند تسلیم شوید، بیایید طرف ما و در همین هنگام تیراندازی را شروع کردند و اولین تیر به سر حسین یاری نسب فرمانده گردان حنظله خورد و شهید شد.
ناگفته نماند که برادر حسین یاری نسب (تنها کسی بود که لباس فرم سپاه به تن داشت) عراقی ها از سر کانال شروع به قتل عام بچه ها کردند، در همین هنگام یک گلوله هم به سر رجبی خورد، آرام آرام قدری به عقب رفت و به زمین افتاد. درگیری شدت زیادی پیدا کرده بود و تنها یک راه بازگشت داشتیم که از میدان مین بود و اول میدان مین هم یک موشک مالییوتکا که عمل نکرده بود روی سیم خاردار افتاده بود و این تنها راه و نشانه برای بازگشت بود. داخل کانال انباشته از شهدا شده و جای پا برای عبور نبود و بالاجبار باید از روی شهدا رد می شدیم.به اتفاق، 87 نفری که مسیر برگشت را می آمدیم وارد میدان مین شدیم. پشت یک تپه خاکی کوچک پناه گرفتیم. چهار لول عراقی ها همه بچه ها را قلع و قمع می نمود. 2 تا از بچه ها گفتند ما به سمت چهارلول شلیک می کنیم تا شما باز گردید. در همین هنگام چهارلول به سمت تپه خاکی شلیک کرد و 2 تا از بچه ها را انداخت.
همه ما بشدت مجروح شده و جراحات زیادی برداشته بودیم ولی مصمم بودیم تا مجروحین را از مهلکه نجات دهیم.
هرچند متأسفانه از 8 نفر من زنده از میدان مین خارج شدم و بقیه را عراقی ها به شهادت رساندند. در هنگام عقب آمدن به همان کانالی که بچه های گردان کمیل برخورد نموده بودند، رسیدیم قدری سینه خیز در کف کانال خوابیدم تا کمی آتش سبک شد. سپس متوجه شدم که به غیر از تعداد انگشت شماری بقیه شهید شده اند من با چشم خودم در حدود 80 تا 90 شهید را در این کانال دیدم و تعداد دیگری که در میدان مین به شهادت رسیده بودند، به انتهای کانال که رسیدم دیدم چند نفر در گوشه ای نشسته اند گفتم چرا اینجا نشسته اید؟ گفتند: مدت 4 روز است که تشنه و گرسنه در اینجا مانده و رمق حرکت کردن نداریم به هر صورتی که بود به کمک همدیگر خودمان را به یک خاکریز بزرگ رساندیم و حدود 40 کیلومتر پیاده روی کردیم.
در کنار خاکریز هم شهدای زیادی را مشاهده نمودیم. به نزدیکی خط بچه هایمان که رسیدیم، از خستگی و خون ریزی زیاد من دیگر هیچ چیز نفهمیدم و فقط احساس می کردم که روی برانکارد هستم. پس از آن تمام صحنه ها در مدت 12 ، 13 سال در ذهنم ماند تا قضیه تفحص شروع شد. سال 71 اتفاقا اولین جایی که رفتیم و مشغول تفحص شدیم همان محور والفجر مقدماتی بود (قتلگاه فکه) من خیلی اصرار داشتم که کانال گردان کمیل و حنظله را پیدا کنم. بسیار گشتیم و بالاخره اول گردان کمیل را یافتیم و همان شهدایی که من آن شب داخل کانال دیده بودم همگی شان را (حدود 85 الی 90 شهید بودند) از زیر خروارها خاک بیرون کشیدیم.
من مدت 10 روز به دنبال کانال گردان حنظله می گشتم و آنجا را نمی یافتم، علت هم این بود که عراقی ها کانال ها را پر و صاف کرده بودند و روی آن را مین گذاری کرده بود. من هر چه قدر به مسؤولان می گفتم که کانال دیگری هم وجود دارد که بچه های گردان حنظله درونش هستند، کسی جدی نمی گرفت. تا یک روز حاج محمد کوثری فرمانده لشگر 27 به منطقه آمد من به ایشان گفتم من چون آن شب در گردان بودم و آن شب را هم کاملا به یاد دارم تاکید می کنم که اینجا کانال حنظله می باشد. تا اینکه به دستور ایشان دوباره تفحص در همان حول و حوش فعال شد. حالا چطور گردان حنظله را پیدا کردیم؟ این خودش حکایتی است.
شب عملیات که ما در هنگام عقب نشینی می خواستیم وارد میدان مین شویم همان موشک مالییوتکا که عمل نکرده بود را دیدیم و حالا بعد از ، 11 - 12 سال آن موشک به همان صورت بر روی سیم خاردارها افتاده بود و این جرقه ای بود در ذهنم برای به یاد آوردن آن شب. وارد میدان مین شدیم و همان تپه خاکی را که در شب عملیات به آن پناه برده بودیم یافتیم و پیکرهای مطهر همان دو شهید را که چهارلول عراقی ها آنها را تکه پاره کرده بود کشف کردیم.
در همین هنگام حاج محمد به یک تکه استخوان برخورد نمود و گفت: این چیه؟ من گفتم این یک بند انگشت است خود حاج محمد زمین را زیر و رو کرد و به یک شهید برخورد کردیم که بر پشت شهید با حروف درشت نوشته شده بود حنظله. با خوشحالی فراوان توام با آه و درد که در سینه ام شعله ور بود، همان منطقه را زیر و رو کردیم ولی متاسفانه بعد از 10 روز دیگر شهیدی پیدا نشد دیگر از غصه دلم داشت می ترکید، مطمئن بودیم که تمام شهدای گردان در همین اطراف هستند و احساس می کردم که خیلی به آنها نزدیکم خیلی به خدا و شهدا توسل جستیم بعد از 12 روز به تنهایی در همان اطراف به دنباله نشانه ای از کانال بودم، بی نهایت فکرم خراب بود، منطقه را که نگاه می کردم به یاد شب عملیات می افتادم که چطور بچه ها در قتلگاه توسط مزدوران عراقی که بشدت مست بودند قتل عام می شدند.
در همین افکار غوطه ور بودم و آرام آرام از روی سیم خاردار رد شدم و وارد میدان مین شدم، ناگهان چشمم به یک تکه از لباس سبز سپاه افتاد که قسمتی از آن بیرون زده بود. با دست هایم خاک را کنار زدم، دیدم شهید است در حالی که لباس سبز سپاه بر تن داشت، فریاد زنان به طرف بچه ها دویدم، در حالی که با چشمان اشکبار فریاد می زدم پیدا کردم، پیدا کردم، به سیدمیرطاهری مسوول گروه گفتم: سید! گردان حنظله را پیدا کردم. بچه ها همگی به آن منطقه حرکت کردند. شهیدی را که زیر خاک بیرون آورده بودم نشان دادم و گفتم این شهید برادر حسین یاری نسب است. سید گفت: شما از کجا مطمئن هستید؟ گفتم چون تنها کسی که در شب عملیات لباس سپاه را بر تن داشت و قدش هم بلند بود یاری نسب بود آن روز تا شب 15 شهید را از زیر خاک بیرون آوردیم و با احترام در معراج شهدا جا دادیم و هنگامی که همان شهیدی که لباس سبز سپاه را به تن داشت استعلام کردیم، اعلام کردند برادر حسین یاری نسب فرمانده گردان حنظله است و این باعث شد که همه به یقین و اطمینان برسیم که کانال گردان حنظله را پیدا کردیم. با همت بچه ها، شهدای گردان حنظله را که در یک گور دسته جمعی مدفون شده بودند پیدا کردیم، حسین رجبی هم در میان سایر شهدا بود. روز دیگر که به دنبال شهدای گردان بودیم، در کنار همان میدان مین که قبلا گفتم هر کسی از بچه ها که در شب عملیات می خواست رد شود عراقی ها می زدند یک خاکریز کوچک کنار میدان مین پیدا کردیم که همه شهدا را جمع نموده و دفن کرده بودند و گروهی از بچه های گردان حنظله بودند و گروهی از گردان کمیل. پیکر شهیدی تنها در وسط میدان مین افتاده بود و وقتی کاملا پیکرش را از زیر خاک بیرون آوردیم، به دنبال پلاک و یا مشخصاتی از او بودیم.
وقتی دست در جیب شهید بردم، دستم به شیشه برخورد نمود تا آن را از جیب شهید بیرون آوردم دنیا بر سرم خراب شد و از خود بی خود شدم و گریستم. تمام صحنه آن شب (لرزیدن شیخ عطار) جلوی چشمم آمده بود. آن چیزی نبود جز شیشه قرص شیخ عطار که در شب عملیات به من نشان داد و سفارش کرده بود که در صورت نیاز بر دهان او بگذارم....
* جانباز شهید حاج علی محمودوند

+نوشته شـــده  تــوسط رسول گلی زاده

نظر()

 منتظر...   

مشخصات مدیر وبلاگ

ویرایش

لوگوی دوستان



































ویرایش

دوستان

عاشق آسمونی ###@وطنم جزین@### دیداردوست کودکان آسمانی جاده های مه آلود hamidsportcars فانوس عشق مــــبــــلـــــــغ اسـلـــام مهندس محی الدین اله دادی ...عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست بلوچستان یادداشت های حبیب اله حاجی زاده نگاهی نو به مشاوره سرچشمه عدالت و فضیـلت مهــدی (ع) است اکبر پایندان پلاک آسمانی،دل نوشته شهدا،اهل بیت ،و ... صراط مستقیم *نهانخانه جان* فانوس به دست.... ازتاریکی ها...رهسپاربه سوی نور عشق مشعلدار سارا احمدی معیار عدل کارشناس مدیریت بازرگانی: مهران حداد .: شهر عشق :. تراوشات یک ذهن زیبا پیامنمای جامع نرگس 1 دوستدار علمدار محمدمبین احسانی نیا پایگاه مرجع شهیدان باکری بند میم پرستاری 91 مرام و معرفت دل شکســــته عشق ترخون اواز قطره محمد قدرتی sajadb.tk دهکده کوچک ما قرار عاشقی کلبه ی آرامش من،منم.من مثل هیچکس نیستم سوالات کارشناسی ارشد کلیه رشته ها و گرایش ها Note Heart اسرا غزلیات محسن نصیری(هامون) عکسهای سریال افسانه دونگ یی ܓ✿ دنـیــــای مـــــــن آتیه سازان اهواز شادِ شاد مرکز استثنایی متوسطه حرفه ای تلاشگران بیرجند کشکول نوری چایی_بیجار روان شناسی * 心理学 * psychology هرچه می خواهد دل تنگم میذارم تینا!!!! ستاره خاموش ღ*چادریـــــــــــــ سایبریــــــــღ .¸¸.•*¨*ღ وبسایت شهر کدکن (نسخه ی آزمایشی) منتظران مهدی(عج) xXxXx کرجـــیـــهــا و البرزنشینها xXxXx خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا esoesmusic دل شکسته مینو دانلود حرفهایی ازجنس بهشت مشـ ـ ـکـ ـاة یاور 313 السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) delshekasteh کوثر ولایت مقاله های تربیتی vagte raftan خواندنی های ایران جهان مناجات با عشق مسعود رضانژاد فهادانـ غم صداقت گمشده عقیق14 نوجوونی از خودتون دریادلان ولایت زمزم ولایت مطلع مهرورزی ومحبت به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید «آنتی شیخا» * امام مبین * شهدا شرمنده ایم دکتر علی حاجی ستوده fazestan حاج آقا مسئلةٌ قاتی پاتی!!!! معماری
ویرایش

طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ