قطعه سرداران بی پلاک!
پنجشنبه اخر هر سال رسم هست که خانواده شهدا میرن سر مزار عزیزترین هاشون ، نه برای تمیز کردن مزار اونها بلکه برای خونه تکونی دلهاشون!..
میرن بالای سر عزیزترینشون برای تجدید عهد..
میرن بالای سر عزیزترین هاشون برای اینکه بگن هنوز هم به یادشون هستن و هنوز هم دوست دارن روزهای اخر سال رو با اون ها به اتمام برسونن همون طور که روز اول فروردین میرن تا سالشون رو با زیارت مزار اونها متبرک و شروع کنند..
می خوام بگم نمیدونم چرا وقتی خبر غبارویی مزار شهدا رو شنیدم یک لحظه دلم به شور افتاد، نا خود اگاه به یاد شهدای گمنام افتادم!..
به خودم گفتم یعنی کسی هم هست که امروز یادش باشه یه سر به اون قطعه بزنه؟؟ نکنه یادشون بره!! نکنه کسی برای غبارویی نره؟!..
نکنه..!!
اخه اخرین باری که رفتم قطعه ی سرداران بی پلاک ، دیدم خیلی خاک نشسته روی مزارشون..خیلی..
دیدم رنگ روی سنگهای مزارشون رفته..انقدر که بعضی مزارها کلمه ی "شهید گمنام" مشخص نبود..
بعضی مزارها بود که سنگ انقدر خورد شده بود که یه تیکه بیشتر ازش نمونده بود..
پیش خودم گفتم نکنه یادشون بره سر نزنن!!..اخه اون قطعه از همه قطعه ها به غبارویی بیشتر نیاز داره!..
سر مزار هر شهید بالاخره پدری..مادری..دوستی ، کسی هست که بره سر مزارش و اونجا رو گلاب شو کنه..
ولی اونجا چی؟ کسی هست که یه شیشه گلاب برای یه سنگ اون قطعه ببره؟؟
کسی هست که تو بهشت زهرا پیدا بشه یه شاخه گل برای سال نوشون بخره و بذاره رو مزارشون؟؟
کسی هست که سال نو رو بهشون تبریک بگه؟!..
بعد که یه کم فکر کردم پیش خودم گفتم معلوم هست چی میگی؟! مگه میشه مادری فرزندانشو فراموش کنه؟!..
مگه میشه فاطمه پسرهاش رو فراموش کنه؟!..مگه میشه فاطمه نه تنها پنجشنبه ی اخر سال رو بلکه تمام سال رو سر نزنه به پسرهاش؟..سر بزنه؟ چی میگی؟ اون خاک و غباری که روی مزارشون نشسته رو مگه نمی بینی؟! خوب همون خاکها ،خاک قدمهای فاطمس!!..مگه روی خاک قدمهای فاطمه اب میریزن؟!..
خاک قدمهای فاطمه رو میذارن روی چشم !!..
بعد پیش خودم گفتم پس کاش هیچ کس پنجشنبه نرفته باشه اونجا و اونجا رو نشسته باشه!
بذاره همون طور خاکی بمونه..
بمونه تا مهدی فاطمه بیاد خودش روی تک تک مزارها اسم بذاره
تا دیگه گمنام نمونن!!
هر وقت مولاشون از غریبی در اومد اونها هم از گمنامی در میان!
***از مادر شهیدی شنیدم میگفت پیکر پاک پسرش رو بعد سالها انتظار تو فکه پیدا کردن، مادر شهید وقتی می شنوه که پیکر پسرش پیدا شده سریع در خواست می کنه که پیکر رو بیارن به شهری که توش زندگی میکنه ..وقتی که شهید رو میارن و دفن می کنن بعد از چند شب ، شهید میاد تو خواب مادرش ، مادرش میبینه که شهید خیلی گرفته و ناراحته ..ازش سوال میکنه چی شده؟ چیزی ناراحتت کرده؟!..میگه چرا منو اوردید اینجا؟!..مادر شهید میگه : مگه اشکالی داره؟ بعد سالها پیدات کردن، اوردمت اینجا که هر شب بهت سر بزنم..شهید میگه : مادر منو اوردی اینجا که هر شب بتونی بهم سر بزنی؟! من وقتی فکه بودم هر شب مادرمون حضرت فاطمه میومد بهمون سر میزد، هم به من هم به تمام بچه هایی که پیکرشون اونجاست..چرا منو اوردید اینجا؟؟! میدونید از وقتی منو اوردید اینجا دیگه حضرت فاطمه نمیاد به دیدنم؟!....
بعد از دیدن این خواب مادر شهید دوباره در خواست میکنه که پیکر شهید رو به فکه برگردونن ، و همین طور هم میشه..!!
یا زهرا!!
شهادت جامه را بوئیدنی کرد شهادت لاله را روئیدنی کرد
ببوس ای مادرم قبر پسر را شهادت سنگ را بوسیدنی کرد
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان